من وبابایی چشم براهتیم زودزودبیامن وبابایی چشم براهتیم زودزودبیا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

دلتنگ دیدارتم

ثمره عشق من و بابایی

میوه دل مامانی این وبلاگ و به عشق تو و برای تو ساختم که بدونی ما چقدر منتظرت بودیم میدونم یه روز رویایی میای و عشق من و بابایی و کامل میکنی عزیز دلم....... ...
17 شهريور 1392

می نویسم بی تو

به نام خدایی که عاشق است بر ما و حس عشق نابش به بنده هایش را در دل "مادر" میگذارد .   می نویسم بی تو اکنون که نیستی .. اما رویای تو را در سر دارم رویای شیرین با تو بودن و حس توصیف ناپذیر مادری ....   می نویسم برای تو وقتی که درون من رشد خواهی کرد.خواهی غلتید ... و لحظه به لحظه انتظارم را بیشتر و بیشتر خواهی کرد ....   می نویسم از تو وقتی که پا به دنیای من و ما میگذاری وقتی که لحظه به لحظه زندگیم را سرشار از حس شیرین عشق میکنی عشق مادری عشق من به تو و بزرگ میشوی قد میکشی... در این دنیای بزرگ جایی برای خود می یابی   می نویسم با تو حرفهایم را بخوانی یا نخوانی مینویسم می...
17 شهريور 1392

آری حتما دنیا با وجود تو جای بهتری خواهد بود

فرشته کوچکم من به تو می اندیشم... و به روزی که از من خواهی پرسید که چرا خواستمت و آنروز من تو را با همین حس خواستن در آغوش خواهم کشید و پاسخی روشنتر از این نخواهم داشت که (خواستمت چون باور داشته ام که تو استحقاق این را داشته ای که باشی و دنیا با وجود تو جای بهتری خواهد بود) آری حتما دنیا با وجود تو جای بهتری خواهد بود
17 شهريور 1392

انتظار

فرشته کوچکم به قلب من بیا... در روح من بنشین... بیا تا دانه دانه سلولهای تنت در قلب من جوانه زند... در من ظهور کن تا صدای قلب کوچکت درجان من طنین انداز شود... آیا حسی شیرینتر از این خواهم یافت که کسی عزیزتر از من در من با من زندگی را نفس بکشد... روزها مثل دانه های تسبیح از لای انگشتان من عبور می کند به انتظار... من منتظرم ... صبور و ساکت...پلک نمی زنم مبادا لحظه آمدنت را از دست دهم... من ایمان دارم که میایی... و من لبخند خداوند را در چشمهای معصوم تو خواهم یافت... من منتظرم... ساکت و صبور.. پلک نمی زنم...
17 شهريور 1392

مادر که شوی...

مادر که شوی ... انگار هر چه در توست دیگر از آن تو نیست... آن لحظه که چشمت بروی کودکی در آغوشت گشوده شود انگار برای همیشه چشمت را بروی خودت می بندی ... دیگر دیده نمی شوی انگار ... انگار در خود ذوب می شوی و در کالبدت روح انسانی از تو بزرگتر و از تو صبور تر دمیده می شود... انگار احساساتت حجیم تر می شود... حجیم تر از تو... و رویاهایت دوردست تر... آری... و من خیال تو را در آغوش گرفته ام به انتظار... و عجب تعصبی دارد دلم به این خیال کوچک بی گناه... چشمم به تمام مباداهاست... مبادا احساست گرسنه باشد... مبادا روحت خسته باشد... مبادا... من می بینم...کم کم در خود متحول می شوم... قد می کشد تصویر من در قا ب باورهایم... و خیال تو در آغوش من است هن...
17 شهريور 1392

عاقبت

عاقبت در يك شب از شب هاي دور كودك من پا به دنيا مي نهد آن زمان بر من خداي مهربان نام شور انگيز مادر مي نهد بينمش روزي كه طفلم همچو گل در ميان بسترش خوابيده است بوي او چون عطر پيك ياس ها در مشام جان من پيچيده است پيكرش را مي فشارم در برم گويمش چشمان خود را باز كن همچو عشق پاك من جاويد باش در كنارم زندگي آغاز كن...   ...
16 شهريور 1392

کافیست انار دلت ترکــ بخورد...

مـن انـاری میـکنـم دانــه بــه دل میـگویـم: کاش ایـن مـردم دانـه های دلـشـان پیـدا بـود… لیـلی زیـر درخت انـار نشست درخت انـار عـاشق شـد گـل داد… سـرخ سـرخگـل هـا انـار شـد… داغ داغ هـر انـاری هـزار تـا دانـه داشت دانـه هـا عـاشق بـودنددانـه هـا تـوی انـار جـا نمـیـشدند انار کوچک بود… دانـه هـا تـرکیـدند… انـار ترکــ برداشت خـون انـار روی دست لیـلی چکید لیـلی انـار ترکــ خورده را از شاخـه چید مجنـون بـه لیـلی اش رسیـد خدا گفت: راز رسیـدن فقـط همـین بـودکافیست انار دلت ترکــ بخورد... ...
15 شهريور 1392