مادر که شوی...
مادر که شوی ...
انگار هر چه در توست دیگر از آن تو نیست... آن لحظه که چشمت بروی کودکی در آغوشت گشوده شود انگار برای همیشه چشمت را بروی خودت می بندی ... دیگر دیده نمی شوی انگار ... انگار در خود ذوب می شوی و در کالبدت روح انسانی از تو بزرگتر و از تو صبور تر دمیده می شود... انگار احساساتت حجیم تر می شود... حجیم تر از تو... و رویاهایت دوردست تر...
آری...
و من خیال تو را در آغوش گرفته ام به انتظار... و عجب تعصبی دارد دلم به این خیال کوچک بی گناه... چشمم به تمام مباداهاست... مبادا احساست گرسنه باشد... مبادا روحت خسته باشد... مبادا...
من می بینم...کم کم در خود متحول می شوم... قد می کشد تصویر من در قا ب باورهایم... و خیال تو در آغوش من است هنوز...
با آن گونه های ظریف و دستهای کوچک...
قند در دلم آب می شود وقتی شور خواستنت با رویای آمدنت در هم می آمیزد. حس داشتنت و لبخندی که تو میان ما تقسیم خواهی کرد...سهمی برای مادر و سهمی برای پدر...
و من روزها را می گذرانم به صبر...
مادر که شوم ...